فاش است، هر رسواييِ من
هر ورق از اين گذشت نامه ي افسانه ام را كه تورق كرده باشي، در هر دم كه شه از خانه ويلانه بوده يا در خانه حيرانه بوده، به خلوت نشسته با سيمين ساقي يا به گريه درآمده با سوخته جاني، به عسل كام شيرين كرده يا به زهر، جان فرسوده نموده، بانگي از جان، آهي از دل، برآورده و بر جان قلم دميده و به واژه نشسته و به نوشتن پرداخته است.
هر وقفه نيز خود حكايتي ديگر ست.
هر جان كه از لب درآيد، هر طاقت كه تمام شود، هر نفس كه بند بيآيد، قلم شكافته، خون جهيده، سر نهاده به ناكجا، رفته و رفته تا بي انتها، در خويش پيچيده و بر خويش شوريده، گمگشده در فرو ريخته هاي آوارِ كرده هاي خويش، چون سوگوار زني كه در پريشاني، هر پاره از سياهه ي سرنوشت خويش را زير هر چادرِ دريده يِ آرامش، وصله ميزند با خاطره هاي رنگ پريده ي زيبارويي دوشينه اش، خيل مشتاقانش، بسياري خواستارانش و سرانجام حماقت در انتخابش.
ميگذشت بدين منوال تا آن لحظه موعود كه بني اسرائيل وجودش، در اتمامِ كيفر خويش، از پسِ سرگردانيِ چهل ساله، به زعامت يوشع، گردن نهاده، تفرق وجود خويش، متصل به بندِ اتفاق تازه رها كرده و در طلوعِ اميد نو، ايمانِ تازه يافته است.
آنچه يوشع بن نون با بني اسرائيل آفريد، حضور عزيز تو با من كرده است.
و انگشترِ اشارتِ آرامش، به انگشت بوسه ميزند.
به عبارت ديگر، باور به نفرينِ خدايان المپ، همواره به يقيني بي پايان منجر گشته است، سيزيف، بيهوده كوشيد خلاص شود.
ياران، هر آيينه كه ظن به معشوقِ ديگر برده اند، هر اندوه كه از رنجش برحذر داشته اند، هر لذت كه چشيدنش حرام پنداشته اند، هر آنچه گزافه در عاشق مشدن تلاوت كرده اند، هر تقريرات كه بر تنهايي نگاشته اند، اباطيل است، غسل تازه كنيد، خستگي به زلال آب سپاريد، نام خدا بر زبان جاري كنيد و مشقِ تازه كنيد. معشوق تازه بجوريد كه هيچ به تعلق داشتن نيارزد
شرق زادگان، نور به دوشانند، بر گرده هاي قامتشان آفتاب ميرويد و بسان هر طلوع، تازه تر عاشق ميشوند، بسان روز و شب، ممتد و بي ايستا، شب به شراب نشستگان، در خود اندوه خورندگانند و شرم حضور داشتگان، يك نفس عاشقي را تا هلاكت خويش ادامه ميدهند.
مشرقي بمان.
هركسي را سوگندي ست.
بساطِ تازه، بسيط است، محيطِ تازه محاط است، نقشِ تازه، منقوش است، نُقلِ تازه، نبات است.
پيچيده در پايِ گريزِ آهويش، دستهاي خواهشِ خواستنش.
بسته به پرِ شالِ كمرگاهش، آن آهيخته از نيام كشيده كه دمادم بر من تازيده و شرحه شرحه كرده.
و طنين چكاچك واژه ها در ميدانگاهِ لبهايش، آه از آن صلابتِ خطابه، آه از آن وزنِ موزون كلامت، آه از نواي كلامت كه مستانه چون ضرباهنگ سر انگشتان ترنم افزاي طرب انگيزانِ خنياگر، هوش، مدهوش ميكند.
مثل ندارد چون آفتاب، دليل حيات است و در حريم چنان گرم، كه ميشود بر روي خود كشيد، بسان پيله اي باشد و در خواب كهف شد.
بايد پيش از آنكه واژه هايِ گفتن هايت، ميانِ اختلاط با هوا در لحظه ي انعقاد كلامت، خواستارانِ هزار هزار بيابند، نوشيده شوند.
ايدون باد

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۳ساعت ۱۲:۸ ق.ظ توسط مشرقی| |

رَستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۴۱ ب.ظ توسط مشرقی| |

جهان در مرز انسداد، در دامِ رخوت است، مانده معطل میانِ این مردابِ ژرف، تکان نمیخورد، میترسد.

اینجا کسی، منتظر است.

آنجا کسی، آشوب است.

لحظه، در تکانش عقربه های معطل، گیرانده در مفهومِ هر حادثه، پیچ شده اند روی ایستایی نابخشودگی.

آن همه ساعتِ خوش، که غباراندودِ رویدادهای عظیم اند، پیوسته در استقبالِ دو انگشت مانده اند و تکانی میخواهند.

به قدرِ 9 دقیقه.

به اندازه ی 9 ماه.

تا امروز، تا این لحظه ی آمدن. تا این وقتِ بودن.

تو دل کنده ای از سراسر نور، در امتدادِ پیچانِ ناف، بند تا بند، آمده ای.

و حالا هستی.

 

هستی ات را اینگونه، امروز، در دورترین جایِ جهانی که هستی، میخواهم:


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۵۸ ق.ظ توسط مشرقی| |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
www.Rayehe-Reyhan.Blogfa.com & www.TakTemp.ir & www.j28.ir
<>